جوانی ، نزد انسانی وارسته رفت و از او اندرزي براي زندگي نيك خواست.
مرد او را به كنار پنجره برد و پرسيد: پشت پنجره چه ميبيني؟
گفت: آدمهايي كه مي آيند و ميروند و گداي كوري كه در خيابان صدقه ميگيرد...
دوستان
با سلام به دوستان عزیز
جوانی ، نزد انسانی وارسته رفت و از او اندرزي براي زندگي نيك خواست.
مرد او را به كنار پنجره برد و پرسيد: پشت پنجره چه ميبيني؟
گفت: آدمهايي كه مي آيند و ميروند و گداي كوري كه در خيابان صدقه ميگيرد...
مردي خواب عجيبي ديد. او در عالم رويا ديد كه نزد فرشتگان رفته و به كارهاي آنها نگاه ميكند. هنگام مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن! یه سار شروع به خواندن کرد... اما مرد نشنید! مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن...
مردي خواب عجيبي ديد. او در عالم رويا ديد كه نزد فرشتگان رفته و به كارهاي آنها نگاه ميكند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تندتند نامه هايي را كه توسط پيك ها از زمين ميرسند، باز ميكنند و آنها را داخل جعبه هايي ميگذارند. مرد از فرشتهاي پرسيد: شما داريد چه كار مي كنيد؟ فرشته درحاليكه داشت نامهاي را باز ميكرد، جواب داد ...